محرم در راه است و هوای دلم عجیب بارانیست.
غمی عظیم وشاید فراتر از دریا تمام زندگیم را فرا گرفته است .هرچه به محرم نزدیکتر میشویم تپش قلبم کوبنده تر میشود .اضطرابی مرا در هم میپیچد.انگار نمیخواهم باور کنم که واقعه عاشورا سالها پیش رخ داده .حالی عجیب دارم صدای "هل من ناصر ینصرنی؟"امام هراز چند گاهی در گوشم میپیچد. محمدجواد را که میبینم با خودم می اندیشم خدایا کودک سه ساله کجا تاب اینهمه سختی را دارد. عشق مادری که در قلبم زبانه میکشد با خودم میگویم وای از حال مادری که فرزندش را برای آب خوردن ببرند و خونین برگردانند.پیشترها اینها را اصلا درک نمیکردم .و حالا هم درک ما کجا و غم زینب کبری(س)کجا؟
کلمات کلیدی: